از شهر دود و سایه ها به شهر باران می نویسم، نامه ای از یک غریبه را برای جان جانان می نویسم. هوای شهر ما سرد است و دلگیر است و افسرده، زمستان است اما من به شوق نوبهاران می نویسم. گلک جانم دلم تنگ است و می دانم نمی دانی، با چشم های خسته از دیدن همیشه خیس و گریان می نویسم. دور بودنت درد است، آرزوی دیدنت حسرت. نمایشنامه ای از درد و حسرت را برای غمگساران می نویسم. من به تنهایی و دوری عادت دیرینه دارم، پر گلایه از تمام این فواصل بین باران می نویسم. نیستی تا ببینی بشکه ی صبر منم لبریز شد، در دین تو ایوبم و خالی ز ایمان می نویسم. من دگر نایی برای عشق ورزیدن ندارم، با دیدن بی مهری از این مهربانان می نویسم. پیر میشود جوان ز حادثه ای گاهی به راستی، جوانی میکنم جانا ولی با دست لرزان می نویسم. همدمی بهتر ندارم جز همین خودکار و کاغذ، کس بخواند یا نخواند من کماکان می نویسم....
نظرات شما عزیزان:
|